جمعه 31 فروردين 1403 | Friday 19 April 2024

طنزواره "یه کوه گنده" اثری از علیرضا احمدی خرم می باشد.

خدمت شما که عرض کنم پسره تا وقتی که کوچیکه که هرّو از بر تشخیض نمیده.بابا و ننش هر غلطی بلانسبت شما می کنه لی لی به لالاش می ذارن و هی پشت سر هم ردیف می کن که اشکالی نداره ... کوچیکه و حالیش نیست.پسره وقتی که بزرگتر شد(البته پشت لباش هنوز سبز نشده) مثلا میره توی کوچه و خیابون و با یه مشت رفیق و نارفیق می پره که معلوم نیس بابا و ننه شون کین و از کدوم تخم ترکه ان. چپ و راست شر می تراشن واسه خلق الله و به اصطلاح خودشون تیریپ جوونیه و عشق و حال و از این بند و بساطا .اون وقت هم ننه و باباش میگن: جوونه دیگه..جوون باهاس جوونی کنه .اگه فضولی و شیطنت نکنه که جوون نیس.حالا این افاظات جناب ننه چهار تا دعوا هم کرد.پنج شیش تا لگد هم توی شیکم و دل و روده این و اون نواخت .حالا یکی دو شب هم توی کلانتری تمرگید.آسمون که به زمین نمی چسبه.دو سه سالی میگذره و پسره دیگه پسر سابق نیس .اخلاقش شده عینهو سگ هار و چک و پوزش هم کپی برابر اصل اجنبی ها. شبها که با اجازه تون ساعت دو نصف شب یعنی یه چیزی تو مایه های بوق سگ پاشو میذاره خونه.ننش مثلا میخاد لباساش رو بشوره میبینه توی جیباش چندتا سیگار تشریف داره .ننه ماجرای ما هم که مطابق معمول دستی داره توی ردیف کردن بند و تبصره و ماست مالی کردن امورات پسر با خودش میگه : آخی دورش بگردم ببین چطور هوای رفیقاش رو داره و نمیذاره به دام سیگار بیفتن.به فرض محال مال خودش هم باشه باهاس صدات رو درنیارم. اگه باباش بفهمه ریزریزش میکنه میندازش جوی سگهای گشنه کوچه که سگ خورش کن.واسه همین دلایل فوق علمی صداش رو در نمیاره و جیکش در نمیاد. چند وقتی که از این ماجرا می گذره باباش که با اجازتون یه بابای نمونس و از کله سحر می زنه بیرون و خروس خون فرداش از سرکار تشریفش رو میاره خونه همین جور که با ماشین فکسّنیش از توی خیابون رد میشه گل پسرش رو میبینه که با رفیقای چپ اندر قیچیش و اجق وجقش سرکوچه چمبرک زدن و زنجیر دور انگشت تاب میدن و اگه کیفشون کشید یه متلکی هم میپرونن به عابرین محترمه که الهی ور بپرن. با خودش میگه باباهه که ای دل غافل و بعدش میگه تقصیر خودمه اسباب تفریح و شور و نشاط و استخراج انواع و اقسام انرژی جات گل پسر رو فراهم نکردم. همین. خلاصه چند سالی میگذره. پسره ماه تا ماه قیافه اکبیری اش توی خونه پیدا نمیشه.علی الظاهر به ننه و بابا گفته میم شهرستون دنبال کار و بار و روزگار. باباهه میخواد پیگیر کار و بارش بشه که سر ز کجا در آورده که ننه مانعش میشه و میگه : چیکارش داری آخه مرد؟مث کنه چسبیدی بهش. ماشااله هزار ماشاالهن پسرمون دیگه مردی شده واسه خودش و داره گلیم خودش رو خودش از آب میکشه بیرون.از قضا چند وقت بعدش پسره برمی گرده با یه ماشین آخرین مدل و کلی پول و پله به هم زده و وضعش شده حسابی توپ.اونم از نوع بسکتبالش.ننه به باباهه میگه : دیگه کم کم باهاس آستینا رو براش بالا بزنیم مرد. لذا پس از این افاضات تاریخی به طرفه العینی یه دختر سنگین و رنگین و ننه بابا دار رو ننه کذایی با رادارهای روی کله اش نشون می کنه و فی الفور یه شب پا میشن و با دسته گلی به ابعاد یک در یک تشریف میبرن خواستگاری و اونجا هم هرچی پسره بلغور میکنه مهر تایید می زنن روش و کلی تعریف و تمجید و به رخ کشیدن پول و مال و منال و خلاصه دیگه هیچی. بالاخره ماجرا رو حل و فصل میکنن و به قول یارو گفتنی نه چک زدیم نه چونه ، عروس اومد تو خونه. چند ماهی که میگذره پسره اخلاق اصلیش رو میشه و با دیدنش انواع و اقسام نژادهای سگ رو میتونی مجسم کنی توی ذهنت.یه کلمه زن بیچاره جرات نداره باهاش گپ بزنه.شب دیر میاد صب زود میره. اهل منقل و دود و سیگار و سفر به فضا و زهرماری هم که هست.خب معلومه و واضح که زن بدبخت طاقتش طاق میشه و شکایت میبره نزد کی؟ ننه و بابای سراسر فضل قصه ما که پسرتون فلانه و بهمانه. ننه و بابای ماجرا هم که چشم و گوش بسته از در خیرخواهی و حفظ حریم و کیان خانواده و استمرار زندگی مشترک طرفین ، حق رو میدن به پسرشون و میگن: در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟ خیلی بی چشم و رویی دختر.خونه نداری؟ که داری. مال و منال نداری؟ که داری.آخه چه مرگته.بشین سر زندگیت و نذار قد تو دل شوهرت آب بشه.دختره چند وقتی بخاطر گل روی اون دوتا تحمل میکنه ، اما طبعا کارد میرسه به اون مغز استخونش و جونش میرسه به لبش و به هزار و یه ترفند و متد طلاق رو میگیره و جونش رو آزاد میکنه و مهرش رو حلال.خلاصه پسره میفته روی دل ننه بابا.چند وقتی که از طلاق و طلاق کشی میگذره یه روز مامور میاد و پسره رو کت بسته برمیداره میبره.ظاهرا اینطور که بوش میاد پسره تو کار قاچاقه. باباش میگه : سرکار..سرکار .. والا اشتباه شده ...بلّا تهمته...پسر ما و قاچاق؟ استغفرالله.ننه هم کم نمیاره و میگه: اوا خدا مرگم بده.. پسر من عینهو آینه صاف و زلاله. توی عکسش میشه قیافه خودشو ببین آدمیزاد. این بچه آزارش به مور و ملخ نمیرسه .چند روز بعدش معلوم میشه که نه بابا پسره یه چند باری هم درگیری ناجور با این و اون داشته که تازه یه مورد قتل هم توش بوده و هزار یه شاکی دیگه هم ردیف میشن.مادره میگه لاقل بذارین اول بی گناهیش توی قضیه قاچاق روشن بشه بعد یه انگ دیگه ببندین به نافش.باباهه که باورش نمیشه صد البته همینا رو نشخوار میکنه. پسره خلاصه دادگاهی میشه و توی دادگاه وقتی اتهاماتش رو ردیف می کنن معلوم میشه پسره قاچاقچی که هست هیچی توی اون دعوا هم قاتل خودش بوده و دو سه تا زن هم مدعیش هستن که به بهونه ازدواج یه کلاه گشاد گذاشته سر ما و هیچی دیگه پولامون رو بالا کشیده.خلاصه گند ماجرا میزنه بالا .پسره چند سالی حبس میکشه واسه کلی خلاف کوچیک و متوسط و بزرگ و آخرکار هم واسه قتل محکوم به قصاص. ننه و بابا هم توی اون چند سال هنوز هم که هنوزه میگن بچه مون بیگناهه.خلاص وقتی پسره رو میبرن برای اجرای حکمش خودش که حرفی نداره بزنه اما ننه و بابا میون گریه و زاری میگن خدایا آخه این چه پیشونی نوشتی بود و سرنوشتی که پسر ما داشت؟!!
.
.
.
اینا رو گفتم و این ماجرا رو سر هم کردم که یه چیز دیگه رو روشن کنم.چی؟ این که ما آدما انگاری توی زندگیمون این شده واسمون یه عادت که تمام ندونم کاری ها و اشتباهات و بی فکری هامون رو با یه چیزی توجیه کنیم و کلاه سر خودمون بذاریم.ما آدما انگاری یاد گرفتیم همیشه دنبال مقصر بگردیم و گناه خودمون رو بندازیم گردن اون.به قول معروف خیلی از ما اشتباهات تمام عمرمون رو روی هم تلنبار می کنیم و وقتی شد اندازه یه کوه گنده اسم اون رو میذاریم سرنوشت.

ahmadikhoram ye kohe gondeh

استان بوشهر

Template Design:Dima Group