محمدرضا بنافیان بمناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان و ولادت یگانه منجی عالم بشریت، حضرت مهدی (عج) دلنوشته ای منتشر کرد.
به گزارش دیارجنوب، متن این دلنوشته به شرح ذیل است:
آقای مهربونم
دم دمای صبح با بانگ گوشخراشش از خواب خوش پریدم. در این اوضاع قمر در عقرب پسامذاکره با کدخدا، شوربختیهایمان خودش کم بود که این دم بریده هم قوز بالا قوز شده بود. خدا میداند بلکه این هم از گلابیهای برجام است البته از نوع گندیدههایش!
ذکر خیر ماشاالله، خروس کاکل بهسر عمو حبیب، مرد سبیلوی همسایه را خدمتتان عرض میکنم.
عجب اسم با مسمایی! از بس راه که میرود کلوخکلوخ آپشن جدید از وجنات و سکناتش میبارد، باید هم «ماشاالله» خطابش کرد تا خدایی ناکرده پیرزنهای حسود کوچه چشمش نزنند! اصلا اگر من جای صاحبش بودم، هر روز برای جناب پربرکتش اسپند دود میکردم تا از گزند پیرمردها هم مصون ماند!
در اقیانوس خیالاتم درحال بد و بیراه گفتن به این جونور دوپای بالدار بودم که صدای مامان زهرا رشته افکارم را از هم گسست. باید مهیای رفتن به روستای پدری میشدم؛ اما امروز که جمعه نبود!
همان جمعههایی را میگویم که خانهی پدربزرگ با آن حیاط دیم و دراز و درختان نخلش، پاتوق مهمانیهای خانوادگیامان میشد. ما بچهها هم قایمباشکبازی یه پای ثابت برنامههای آخر هفتهامان میشد.
از شما چه پنهون، آن موقع هنوز این موجودات چهارگوش اندرویدی حتی در پشت ویترین مغازههای تجریش هم نیامده بودند وگرنه ما هم سرگرم کلشآفکلنز و انگریبردز میشدیم.
از مادرم علت رفتنمان را که جویا شدم، گفت: امروز نیمه شعبون، سالروز ولادت صاحبالزمانه. آهان! حالا یادم افتاد، پدرم به شکرانه شفایافتنش به دست آقا، هرساله همچین روزی نذر توزیع شربت و شیرینی داره.
تا آماده شدیم و از منزل بیرون زدیم عقربهی بزرگ، نصف صفحهی ساعت رو پیموده بود. در طول مسیر نق زدنهایم بر سر افزایش سرعت ماشین، پدرم را عاصی کرد. راستش من از این مادرمرده انتظار زیادی داشتم. این ماشین قراضه نهایت سرعتش پنجاه تا بود اونم با تک ماده!
با هر مشقتی بالاخره با ماشین میشمندلی پدر به روستای آبا و اجدادیامان رسیدیم. برخلاف همیشه، در همان ابتدا نگاهم با بیتی که روی دیوار بسیج روستا حک شده بود، گره خورد.
«گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن»
سخت درگیر محتوای این بیت شده بودم. یعنی ممکن است؟ یعنی میسر است آقا به ما هم گوشهچشمی نظری اندازد؟ یا اینکه با همین چشمان دنیوی رخسار قرص ماهگونهاش را بنگریم؟
در همان حال و هوا به یاد این مصرع از دوبیتی دولتشاه افتادم که «تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد»!
همینطور که غرق این افکار شده بودم، پرنده ذهنم به سمت و سوی موسم شیرین کودکی پر زد. یادش بهخیر! آن وقت که هنوز صدایم کلفت نشده بود و یک طفل معصوم بیشتر نبودم، مامان زهرا از پشتیبانی برایم حرف میزد که دوستدار من است و اگر از او یاری بطلبم، به ندایم لبیک خواهد گفت.
تصویر برق نگاه مادرم را که از نجاتبخش بشریت سخن میگفت، از خاطرم پاکشدنی نیست! آنچنان با آب و تاب از آقایی مهربون برایم سخن به زبان آورد که بعد از آن هر وقت و هر جا با پرسش لوس «کی رو بیشتر از همه دوست داری؟» مواجه میشدم، زود تند سریع میگفتمش: «امام زمون»!
از همان زمان به بعد از دست زمانه که دلگیر میشدم، آقا مخاطب خاص حرفهایم بود. عجب شنونده خوبی بود! تمام و کمال صحبتهایم را میشنفت؛ دریغ از اینکه یکبار در حرفهایم بپرد.
گاهاً «اللهم عجل لولیک الفرج» های سر برگ امتحاناتم، سوژه تمسخر معلم و دانش آموزانی بود که اتفاقاً ادعای روشنفکری و آزادی بیانشان گوش فلک را کر کرده بود؛ ولی من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. دلباخته آقایی شده بودم که عشقش با وجودم عجین شده بود. البته فقط داعیه عاشقی را به یدک میکشیدم، وگرنه شیدای راستکی زلیخا بود که از فرط اشک ریختن در حسرت نگریستن به سیمای معشوق، سوی چشمان را از دست داد.
آه! خدا کند ما هم روزی چنان زلیخا عذار دلربای یوسف زهرا را به نظاره بنشینیم! ای کاش! امام غایب حاضرمان از پشت سراپرده غیبت رخی بنماید تا جاننثارش شویم.
سخت در فکر فرو رفته بودم که با نهیب پدرم، متوجه شدم خیلی وقت است به خانهی پدربزرگ رسیدهایم. باید تا ظهر نشده بود بساط ایستگاه صلواتی را بپا میکردیم. چه حس شیرینی داشت نوکری به در خانهی اربابی که انس و جن منتظر و سرگشته اویند. حلاوتی که هنوز که هنوز است مزهاش از زیر زبانم در نرفته است.
در مسیر بازگشت از روستا، نگاهم به جمله پشت شیشه اتومبیلی دوخته شد. «تا تو نیایی، گره از کار بشر وا نشود»!
سوژه مناسبی بود برای درگیر کردن ذهنم تا خود خانهامان! نمیدانم حکمتش چه بود ولی انگار آن روز زمین و زمان دست به یکی کرده بودند تا یادم بیندازند آقایی دارم که برای آمدنش باید به «انتظار» ایستاد نه نشست!
/